۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه

بالاخره شد

توی اولین پستم نوشته بودم که دلم میخواد اینجا یه من بدون سانسور باشم. دیروز عصر با یکی از دوستان مجازی که هنوز یک هفته هم از عمر دوستی یا بهتربگویم آشنایی ما نگذشته ، توی چت روم ، صحبت کردم. نکته خوب این ماجرا این بود که من بالاخره سانسورهایم را کنار گذاشتم و از خود واقعی ام گفتم. ناگفته هایی را که سالها بود روی دلم سنگینی میکرد را بیرون ریختم. از زندگیم گفتم. از افسوس هایم. از اشتباههایم. از علایقم. از همه چیز. تمام چیزهایی را که از صمیمی ترین آدمهای زندگیم پنهان کرده بودم را به این آشنای غریبه گفتم. از داوریهایش نمیترسیدم. از اینکه راز مرا به کسی فاش کند نمیترسیدم. از هیچ چیز نمیترسیدم.
حتما بارها شنیده ایم یا خوانده ایم که وقتی کسی اعترافی میکند احساس سبکی میکند. ولی این حقیقت ندارد. من بعد از خلاصی پیدا کردن از همه نگفته هایم رخوت عجیبی توی تنم دوید. مثل یک آدم مست گوشه ای افتادم. در دلم ولی غوغایی بود. هزاران بار تمام حرفهایم را تکرار کردم. تمام واکنش های شنونده ام را به یاد آوردم و انگار از این یاداوریها مست تر میشدم ولی رخوتم بیشتر. برای اولین بار بعد از مدتها از ساعت 10 شب شروع به چرت زدن کردم. تا نیم ساعت دوام آوردم و بعدش رفتم توی رختخواب. تا صبح هم یه خواب شیرین. اونقدری که ساعت 8 بیدار شدم.
حالا میفهمم حکمت اتاقک های اعتراف کلیساها رو...

۱ نظر:

حسین گفت...

دوست گرامی چندکتابی از ایشان خوانده ام و میدان شاهپور هم با درخونگاه فاصله ایی ندارد اگر حوصله داشته باشید آرشیو امیریه پر از این حکایات برای آشنایی با آن است که هدف هم یچه های بیرون وهم جوانان عزیزی چون شما که نبوده ایید و یا بیاد نمیاورید دوران خوش این اولین و زیباترین خیابان تهران راکه نوستالژی زنده ایی است برای خودش اما راستش یادم نبود منهم تا امروز فاتحه ای تخواندم که موقع خواندن حتما عزیز شما راهم فراموش نخواهم کرد.
هم چون درختان امبریه سبز و پا برجا باشید