۱۳۸۸ فروردین ۲۵, سه‌شنبه

دیروز از اون روزهایی بود که حال خوبی نداشتم و دلم بیخودی گرفته بود. به همه نداشته هایم فکر میکردم. به همه کارهایی که کردم و همه آنهایی که نکردم. به آن هستی که میتوانستم باشم و آن هستی که شده ام. فکرو فکر و فکر...
تا اینکه توی دنیای مجازی به یک دوست برخوردم. بی مقدمه برایش نوشتم. از خودم ،از تفکراتم ،از نداشته هایم،از ترسهایم.
مینوشتم و اشک می ریختم. آنقدر که دیدن مانیتور برایم سخت بود. تعجب کرده بودم که این هستی غرغرو از کجا آمده و چرا به این غریبه اطمینان کرده؟ چرا دیگر نمی ترسد که این غریبه از دلتنگی هایش بخندد؟ چرا نمی ترسد؟ ترس های هستی کجا رفته بود؟
تا شب سردرد داشتم. از طرفی هم خوشحال بودم که با کسی از خودم گفتم. هنوز قضاوت او برایم مهم بود ولی نه مثل سابق. دوباره منگ بودم. منگ احساسها و چراهای جدید. منگ بین دو راهی قوانین قبلی زندگیم و احساس خوب اکنونم.

۲ نظر:

hossein گفت...

نمیدانم چرا این مطلب را خواندم یاد شاملوا فتادم
دلتنگيهای آدمی را باد ترانه می خواند
روياهايش را آسمان پرستاره ناديده می گيرد
هر دانه برفی به اشکی نريخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته
. . .
دالایی لاما میگوید کسانی که میحندند توان اندیشیدن را دارند
شاد باشید

hadi گفت...

سلام مطلالبتونو خوندم
برام جذاب وآشنا بود
چقدر آشنا مینمایی غریبه
فکر کنم همشهری من باشید
برایتان بهترین ها را آرزو مندم
من وب نوشتنو تازگیا شروع کردم
اگه امکان داره از نوشته های جدیدتون منو بی اطلاع نذارید
راستی شما شیرازی هستید