۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه

بی وطن های دوست داشتنی

هیچ وقت از این آدمهایی نبودم که خودم را برتر از بقیه بدانم. اگر هم گاهی خودم را از کسی برتر میدانستم به خاطر صفات اخلاقی بدی که در آن شخص وجود داشت بود نه به خاطر ظواهر.
این را گفتم که مقدمه ای باشد برای اینکه بگویم هرگز افغانهای مهاجر را موجودات پلید یا لایق ظلمی نمیدانستم. بدبختانه در کشور ما که تمام مردمانش احساس مهمان نواز بودن دارند و توریست ها را بدون شناخت به خانه شان دعوت میکنند و حسابی غریب پرشتند مهمانانی وجود دارند که بعضی از ما حتی به چشم یک انسان هم به آنها نگاه نمیکنیم چه برسد به...
هرجا دزدی شده افغانهای سخت کوش اولین مظنونین هستند. هرجا قتلی اتفاق افتاده اولین مظنونین هستند. هرجا تجاوزی اتفاق افتاده ووو...
قبول دارم که بعضی مواقع اثبات شده که افغانی در جنایت یا کار خلافی دست داشته. ولی کمی که دقت کنیم می بینیم که شخص افغان پولی گرقته و جرمی را مرتکب شده. حتما با خود فکر میکنید که این توجیه خوبی نیست. ولی خودتان را جای او بگذارید. توی وطن زیبایش زندگی میکرده که یکباره زندگیش از اینرو به آنرو شده. طالبانی بر سر کار آمده اند که تنها طالب خونریزی بوده اند. فرار میکنید. قانونی یا غیر قانونی. به سرزمینی میایید که همسایه شماست به امید دستی که دست شمارا بفشارد و درکتان کند. به سخت ترین کارها تن میدهید و کمترین دستمزدها را میگیرید. از طرفی خرج خانواده در ایران و از طرفی احتمالا مادری ،پدری، خواهری یا برادری در افغانستان. ناگهان کسی میاید با یک پیشنهاد. کاری خلاف ولی در عوض یک پول خوب. چکار میکنید؟ آیا چیزی برای از دست دادن دارید؟ در مملکتی که شما را به چشم یک دزد و خلافکار یا در بهترین شرایط یک حمال نگاه میکنند؟ و وسوسه کار خودش را میکند و ...
زمانی که دانشجو بودم دانشگاه ما تقریبا در اطراف شهر بود. به خاطر کمتر رفت و آمد کردن و مستقل بودن خانه ای در همان اطراف کرایه کردم . بیشتر همسایه ها خانه های نیمه ساخته یا در حال ساخت بود که ساکنانش افغانی ها بودند. از همان روزهای اول همسایه های هم وطن به ما هشدار دادند که از افغانی ها فاصله بگیریم و هزاران افسانه از جنایت های آنها برایمان گفتند. یک روز که برای تهیه یک کتاب به مرکز شهر رفته بودم تا برگشتم دیر شد و بعد از اینکه از تاکسی پیاده شدم مجبور شدم کمی از راه را پیاده طی کنم. جلوی من دو مرد و دوزن افغانی راه میرفتند. حسابی میترسدم. چون برق هم نبود و خیابان کاملا تاریک بود. داشتم به خودم فحش میدادم که چرا تاکسی را دربست نکردم تا مرا تا جلوی خانه برساند که دیدم یکی از مردها به من نگاه کرد و مرا به یکی از خانمها نشان داد. از ترس پاهایم یخ کرد و به زور قدم از قدم برمیداشتم. زنها به طرفم آمدند. به قول معروف اشهدم را خواندم و با خودم گفتم هرچه بادا باد.
یکی از زنها که مسن تر بود با لهجه شیرینی که سعی میکرد به لهجه فارسی ما نزدیکتر باشد گفت: خیابان تاریک است ما همراهت میاییم تا نترسی.
لبخندی به پهنای صورتم زدم و از آنها تشکر کردم. خواستم در حمل بارهایشان کمکشان کنم که قبول نکردند. خواستم بچه ای را که بغلشان بود را از آنها بگیرم که باز هم نگذاشتند. وقتی جلوی خانه رسیدیم از آنها تشکر کردم و آنها هم یک انار به من دادند و خداحافظی کردند.
این باعث شد که برای هیشه پیش داوری درمورد آنها را کنار بگذارم. میدانم که هرگز نباید به یک غریبه اطمینان کنم. ولی این به این معنا نیست که افغانی ها غریبه تر هستند و ترسناکتر.
جالب اینجاست که اولین مزاحمت را از پسر یکی از همسایه های ایرانی خود دیدیم و این شد که عطای آن خانه را به لقایش بخشیدیم.
روبروی خانه ای که هم اکنون من در آن زندگی میکنم ساختمان در حال ساختی است که در یکی از واحدهای آن یک خانواده افغانی زندگی میکنند. یکی از سرگرمیهای من در این شهر غریب دیدن کوچه و خیابان از بالکن خانه است. میدانم که این خانواده از دو دختر و یک پسر تشکیل شده دخترها دبستانی هستند و پسر سه ساله به نظر میاید. پسر بچه بی نهایت شیرین است. یکبار که داشتم از سوپری سر کوچه خرید میکرم او هم همراه مادرش آمده بود و سعی میکرد با شیرین زبانی مادرش را راضی کند که برایش بستنی بخرد. مادر بیچاره هم از طرفی نمیخواست دل پسرک را بشکند و از طرفی میدانست که بستنی برای پسرش که تازه از بستر بیماری بلند شده خوب نیست. من هم محو شیرین زبانیهای پسر کوچولو بودم.
نگرانی من دخترها بودند. نمیدانستم که در مدرسه دخترهای فیس و افاده ای محله ما چگونه با آنها برخورد میکنند. آیا دوستی برای خود پیدا کرده اند.روزهایی که مدرسه میروند من از بالکن برایش دست تکان میدهم و بوسه میفرستم و آنها با شرم لبخندی میزنند و دستی تکان میدهند. ولی دوستی که همسن آنها باشد حتما بهتر و مهمتر است.
بالاخره خیال من هم راحت شد. الساعه دیدم که خواهرها در حال بازی کردن با یک دختر بچه ایرانی هستند و لهجه افغانی هم ندارند تا تفاوتی از این نظر هم نباشد. خیالم حسابی راحت شد و شروع به نوشتن این پست کردم.
دیشب خبر به قتل رسیدن یک زن فعال سیاسی افغانستان را در قندهار شنیدم و مدتها به این زن اندیشیدم.در آخر به این نتیجه رسیدم که وارد سیاست شدن در این اوضاع افغانستان ترسناک است.برای یک زن منتهای شجاعت . روحش شاد.

بعدا نوشتم: کتاب بادبادک باز را خوانده اید؟ برای درک کردن گذشته و زندگی افغانها به شما کمک میکند.

۲ نظر:

فينگيل بانو گفت...

اينجا كه نميشه خصوصي گذاشت

hossein گفت...

به این مطلبتان که بسیار بجای بوددر بلاگ نیوز لینک داده شد.http://blognews.1bn.eu/index.php