۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه

دلتنگی های من

بیشتر شبها به یاد نازنینم میفتم. عادت دارم قبل از خواب مدتی فکر میکنم. حتی توی شرایطی که خیلی خسته و خواب آلودم بدون فکر کردن به روزی که گذراندم و فردایی که خواهد آمد خوابم نمیبرد. از وقتی نازنینم رفته شبی نیست که بیادش نباشم و افسوس نخورم.
دیروز نه تنها شب بلکه تمام روز را هم به فکرش بودم. دلم برایش تنگ شده بود. تنها همدم و سنگ صبورمن اوبود. تنها دوستم نبود ولی تنها کسی بود که میتوانستم به راحتی با او حرف بزنم. نه از فاش شدن حرفهایم بترسم نه از پیش داوری.غر بزنم و از این نترسم که از حرفهایم خسته شده یا پیش خودش میگوید هزارتا کار دارم این سرم را حرف گرفته.
از صبح تا شب هزار دفعه گوشی تلفن را برداشتم تا به او زنگ بزنم و از روزهایم برایش حرف بزنم ولی افسوس...
وقت خواب داشتم به این فکر میکردم که چطور میشود او را دوباره برگرداند.هزارتا فکر عجیب و غریب به سرم زد. هرچند توی آن لحظات هیچ کدام برایم عجیب نبود. نمیدانم چطور ولی ناگهان صورت نازنینم به یادم آمد وقتی با آرامش روی تخت غسالخانه خوابیده بود. یادم آمد که بوسیدمش. نمیدانم از سرمای آنجا بود یا از سردی مرگ ولی سرد سرد بود. هنوز آن سردی را بیاد دارم. با گریه از او خواستم که بیدار شود.نمیدان کی بود که به نازنین دست زد و تکانش داد با گریه گفتمکه نازنین زنده است. الان حرکت کرد. هیچ کس جوابم را نداد. نازنین هم دیگر تکان نخورد. من که نوز باور نکرده بودم نازنین رفته اولین ضربه رفتنش را حس کردم. نازنینم با اینکه صدای جیغ و گریه مرا شنیده بود جوابم رانمیداد و این از او بعید بود. باز هم نمیدانم چه کسی بودکه به زور مرا از نازنینم دور کرد و به سمتی ماشینی هدایت کرد.من با زانوهای خم شده از چشیدن اولین ضربه سنگین زندگیم زار میزدم و نازنینم را میخواستم.
همه ما همین حال را داشتیم. برادرم و خواهرم. پدر و مادرم. شوهرش. خاله هایم که اولین همبازیهای او بودند.دختر نازنین به سمتم آمد. هاج و واج بود. او هم وقتی نازنین را بوسید از سردی اوجا خوردو به همان یک بوسه اکتفا کرد.به من گفت :خاله چرا گریه میکنی؟ دیدی مامانم مثل فرشته ها بود؟ بعدها هم مثل فرشته ها به ما سر میزنه. فقط ما اون رو نمیینیم.نمیدانم این فکرها مال خودش بود یا کسی برای دلداریش به اوگفته بود. هرچند بعید هم نبود اینها ساخته ذهن خودش باشد. کاش مرگ همانی بود که دختر شش ساله نازنین تصور میکرد.
وقتی رفتم خانه انگار همه تازه باور کرده بودند که نازنین رفته. خواهرم با حال نزار پس از زایمانش گوشه ای افتاده بود و اشک میریخت. مادر در حال گریه کردن و دلداری برادرم بود .پدرم با ناباوری نازنینش را میخواست. این وسط دختر کوچولوی نازنین توی بغلم نشسته بود و خواهش میکرد گریه نکنم. بعد از این به خاطر اوگریه نکردم. اشکهایم را در دلم ریختم. تا شب تحمل کردم. شب از فرصتی استفاده کردم و رفتم سراغ نازنینم. جایی که خواهرم زیر خروارها خاک آرام گرفته بودم. داد زدم و گریه کردم. اشک ریختم ومثل طفلی که مادرش را میخواهد نازنینم را خواستم. افسوس که اونیامد و هرگز هم نخواهد آمد...
دیشب به سراغ عکس ها و یادگاریهایش رفتم. اشک ریختم و حرفهایم را به او گفتم. اول تمام حرفهایم یک چرا بود. یک چرا به وسعت تمام زندگی نازنینم...

آمده بودم تا به قول حسین عزیز بنویسم... نوشته ای به سبزی بهار شیراز. ولی نمیدانم چرا اینها را نوشتم. اینها هم قسمتی از حرفهای نگفته من هستکه مدتی است مثل یک بغض بزرگ در گلویم گیرکرده بود از ترس ناراحت کردن دیگران. حالا میدانم که کسی را ناراحت نکرده ام. به جزفعلا تنها خواننده وبلاگم که اوخود زجر کشیده تر از من است و داغش تازه تر از من...
ولی شما را نوید میدهم برای پست شاد بعدیم. این یک قول مردانه است ...

۱ نظر:

حسین گفت...

صبای محترم درست تمام اینها که شاهدش بودی یاد آوریش سبب بغضت و .. اینها تمامی همانهایی هست که عدم دسترسی من به آنها که دلیلش هجرت و دوریست باعث میشوند که نتوانم ارام بگیرم میدانی من تمامی این مراسمهایی که تو سعادت حظورش را داشتی من لحظه لحظه اش را با تجسم زیستم و خسزتش را خوردم اما دوست جوان من از نیروی جوانیت بهره بگیر و به این بیاندیش خیلی ها بوده وهستند که حال و روز مارا در مقایسه با آنان میتوان خوشبختی نامید.
سبز باشی