۱۳۸۸ فروردین ۲۵, سه‌شنبه

دیروز از اون روزهایی بود که حال خوبی نداشتم و دلم بیخودی گرفته بود. به همه نداشته هایم فکر میکردم. به همه کارهایی که کردم و همه آنهایی که نکردم. به آن هستی که میتوانستم باشم و آن هستی که شده ام. فکرو فکر و فکر...
تا اینکه توی دنیای مجازی به یک دوست برخوردم. بی مقدمه برایش نوشتم. از خودم ،از تفکراتم ،از نداشته هایم،از ترسهایم.
مینوشتم و اشک می ریختم. آنقدر که دیدن مانیتور برایم سخت بود. تعجب کرده بودم که این هستی غرغرو از کجا آمده و چرا به این غریبه اطمینان کرده؟ چرا دیگر نمی ترسد که این غریبه از دلتنگی هایش بخندد؟ چرا نمی ترسد؟ ترس های هستی کجا رفته بود؟
تا شب سردرد داشتم. از طرفی هم خوشحال بودم که با کسی از خودم گفتم. هنوز قضاوت او برایم مهم بود ولی نه مثل سابق. دوباره منگ بودم. منگ احساسها و چراهای جدید. منگ بین دو راهی قوانین قبلی زندگیم و احساس خوب اکنونم.

۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه

بی وطن های دوست داشتنی

هیچ وقت از این آدمهایی نبودم که خودم را برتر از بقیه بدانم. اگر هم گاهی خودم را از کسی برتر میدانستم به خاطر صفات اخلاقی بدی که در آن شخص وجود داشت بود نه به خاطر ظواهر.
این را گفتم که مقدمه ای باشد برای اینکه بگویم هرگز افغانهای مهاجر را موجودات پلید یا لایق ظلمی نمیدانستم. بدبختانه در کشور ما که تمام مردمانش احساس مهمان نواز بودن دارند و توریست ها را بدون شناخت به خانه شان دعوت میکنند و حسابی غریب پرشتند مهمانانی وجود دارند که بعضی از ما حتی به چشم یک انسان هم به آنها نگاه نمیکنیم چه برسد به...
هرجا دزدی شده افغانهای سخت کوش اولین مظنونین هستند. هرجا قتلی اتفاق افتاده اولین مظنونین هستند. هرجا تجاوزی اتفاق افتاده ووو...
قبول دارم که بعضی مواقع اثبات شده که افغانی در جنایت یا کار خلافی دست داشته. ولی کمی که دقت کنیم می بینیم که شخص افغان پولی گرقته و جرمی را مرتکب شده. حتما با خود فکر میکنید که این توجیه خوبی نیست. ولی خودتان را جای او بگذارید. توی وطن زیبایش زندگی میکرده که یکباره زندگیش از اینرو به آنرو شده. طالبانی بر سر کار آمده اند که تنها طالب خونریزی بوده اند. فرار میکنید. قانونی یا غیر قانونی. به سرزمینی میایید که همسایه شماست به امید دستی که دست شمارا بفشارد و درکتان کند. به سخت ترین کارها تن میدهید و کمترین دستمزدها را میگیرید. از طرفی خرج خانواده در ایران و از طرفی احتمالا مادری ،پدری، خواهری یا برادری در افغانستان. ناگهان کسی میاید با یک پیشنهاد. کاری خلاف ولی در عوض یک پول خوب. چکار میکنید؟ آیا چیزی برای از دست دادن دارید؟ در مملکتی که شما را به چشم یک دزد و خلافکار یا در بهترین شرایط یک حمال نگاه میکنند؟ و وسوسه کار خودش را میکند و ...
زمانی که دانشجو بودم دانشگاه ما تقریبا در اطراف شهر بود. به خاطر کمتر رفت و آمد کردن و مستقل بودن خانه ای در همان اطراف کرایه کردم . بیشتر همسایه ها خانه های نیمه ساخته یا در حال ساخت بود که ساکنانش افغانی ها بودند. از همان روزهای اول همسایه های هم وطن به ما هشدار دادند که از افغانی ها فاصله بگیریم و هزاران افسانه از جنایت های آنها برایمان گفتند. یک روز که برای تهیه یک کتاب به مرکز شهر رفته بودم تا برگشتم دیر شد و بعد از اینکه از تاکسی پیاده شدم مجبور شدم کمی از راه را پیاده طی کنم. جلوی من دو مرد و دوزن افغانی راه میرفتند. حسابی میترسدم. چون برق هم نبود و خیابان کاملا تاریک بود. داشتم به خودم فحش میدادم که چرا تاکسی را دربست نکردم تا مرا تا جلوی خانه برساند که دیدم یکی از مردها به من نگاه کرد و مرا به یکی از خانمها نشان داد. از ترس پاهایم یخ کرد و به زور قدم از قدم برمیداشتم. زنها به طرفم آمدند. به قول معروف اشهدم را خواندم و با خودم گفتم هرچه بادا باد.
یکی از زنها که مسن تر بود با لهجه شیرینی که سعی میکرد به لهجه فارسی ما نزدیکتر باشد گفت: خیابان تاریک است ما همراهت میاییم تا نترسی.
لبخندی به پهنای صورتم زدم و از آنها تشکر کردم. خواستم در حمل بارهایشان کمکشان کنم که قبول نکردند. خواستم بچه ای را که بغلشان بود را از آنها بگیرم که باز هم نگذاشتند. وقتی جلوی خانه رسیدیم از آنها تشکر کردم و آنها هم یک انار به من دادند و خداحافظی کردند.
این باعث شد که برای هیشه پیش داوری درمورد آنها را کنار بگذارم. میدانم که هرگز نباید به یک غریبه اطمینان کنم. ولی این به این معنا نیست که افغانی ها غریبه تر هستند و ترسناکتر.
جالب اینجاست که اولین مزاحمت را از پسر یکی از همسایه های ایرانی خود دیدیم و این شد که عطای آن خانه را به لقایش بخشیدیم.
روبروی خانه ای که هم اکنون من در آن زندگی میکنم ساختمان در حال ساختی است که در یکی از واحدهای آن یک خانواده افغانی زندگی میکنند. یکی از سرگرمیهای من در این شهر غریب دیدن کوچه و خیابان از بالکن خانه است. میدانم که این خانواده از دو دختر و یک پسر تشکیل شده دخترها دبستانی هستند و پسر سه ساله به نظر میاید. پسر بچه بی نهایت شیرین است. یکبار که داشتم از سوپری سر کوچه خرید میکرم او هم همراه مادرش آمده بود و سعی میکرد با شیرین زبانی مادرش را راضی کند که برایش بستنی بخرد. مادر بیچاره هم از طرفی نمیخواست دل پسرک را بشکند و از طرفی میدانست که بستنی برای پسرش که تازه از بستر بیماری بلند شده خوب نیست. من هم محو شیرین زبانیهای پسر کوچولو بودم.
نگرانی من دخترها بودند. نمیدانستم که در مدرسه دخترهای فیس و افاده ای محله ما چگونه با آنها برخورد میکنند. آیا دوستی برای خود پیدا کرده اند.روزهایی که مدرسه میروند من از بالکن برایش دست تکان میدهم و بوسه میفرستم و آنها با شرم لبخندی میزنند و دستی تکان میدهند. ولی دوستی که همسن آنها باشد حتما بهتر و مهمتر است.
بالاخره خیال من هم راحت شد. الساعه دیدم که خواهرها در حال بازی کردن با یک دختر بچه ایرانی هستند و لهجه افغانی هم ندارند تا تفاوتی از این نظر هم نباشد. خیالم حسابی راحت شد و شروع به نوشتن این پست کردم.
دیشب خبر به قتل رسیدن یک زن فعال سیاسی افغانستان را در قندهار شنیدم و مدتها به این زن اندیشیدم.در آخر به این نتیجه رسیدم که وارد سیاست شدن در این اوضاع افغانستان ترسناک است.برای یک زن منتهای شجاعت . روحش شاد.

بعدا نوشتم: کتاب بادبادک باز را خوانده اید؟ برای درک کردن گذشته و زندگی افغانها به شما کمک میکند.

۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه

بالاخره شد

توی اولین پستم نوشته بودم که دلم میخواد اینجا یه من بدون سانسور باشم. دیروز عصر با یکی از دوستان مجازی که هنوز یک هفته هم از عمر دوستی یا بهتربگویم آشنایی ما نگذشته ، توی چت روم ، صحبت کردم. نکته خوب این ماجرا این بود که من بالاخره سانسورهایم را کنار گذاشتم و از خود واقعی ام گفتم. ناگفته هایی را که سالها بود روی دلم سنگینی میکرد را بیرون ریختم. از زندگیم گفتم. از افسوس هایم. از اشتباههایم. از علایقم. از همه چیز. تمام چیزهایی را که از صمیمی ترین آدمهای زندگیم پنهان کرده بودم را به این آشنای غریبه گفتم. از داوریهایش نمیترسیدم. از اینکه راز مرا به کسی فاش کند نمیترسیدم. از هیچ چیز نمیترسیدم.
حتما بارها شنیده ایم یا خوانده ایم که وقتی کسی اعترافی میکند احساس سبکی میکند. ولی این حقیقت ندارد. من بعد از خلاصی پیدا کردن از همه نگفته هایم رخوت عجیبی توی تنم دوید. مثل یک آدم مست گوشه ای افتادم. در دلم ولی غوغایی بود. هزاران بار تمام حرفهایم را تکرار کردم. تمام واکنش های شنونده ام را به یاد آوردم و انگار از این یاداوریها مست تر میشدم ولی رخوتم بیشتر. برای اولین بار بعد از مدتها از ساعت 10 شب شروع به چرت زدن کردم. تا نیم ساعت دوام آوردم و بعدش رفتم توی رختخواب. تا صبح هم یه خواب شیرین. اونقدری که ساعت 8 بیدار شدم.
حالا میفهمم حکمت اتاقک های اعتراف کلیساها رو...

دلتنگی های من

بیشتر شبها به یاد نازنینم میفتم. عادت دارم قبل از خواب مدتی فکر میکنم. حتی توی شرایطی که خیلی خسته و خواب آلودم بدون فکر کردن به روزی که گذراندم و فردایی که خواهد آمد خوابم نمیبرد. از وقتی نازنینم رفته شبی نیست که بیادش نباشم و افسوس نخورم.
دیروز نه تنها شب بلکه تمام روز را هم به فکرش بودم. دلم برایش تنگ شده بود. تنها همدم و سنگ صبورمن اوبود. تنها دوستم نبود ولی تنها کسی بود که میتوانستم به راحتی با او حرف بزنم. نه از فاش شدن حرفهایم بترسم نه از پیش داوری.غر بزنم و از این نترسم که از حرفهایم خسته شده یا پیش خودش میگوید هزارتا کار دارم این سرم را حرف گرفته.
از صبح تا شب هزار دفعه گوشی تلفن را برداشتم تا به او زنگ بزنم و از روزهایم برایش حرف بزنم ولی افسوس...
وقت خواب داشتم به این فکر میکردم که چطور میشود او را دوباره برگرداند.هزارتا فکر عجیب و غریب به سرم زد. هرچند توی آن لحظات هیچ کدام برایم عجیب نبود. نمیدانم چطور ولی ناگهان صورت نازنینم به یادم آمد وقتی با آرامش روی تخت غسالخانه خوابیده بود. یادم آمد که بوسیدمش. نمیدانم از سرمای آنجا بود یا از سردی مرگ ولی سرد سرد بود. هنوز آن سردی را بیاد دارم. با گریه از او خواستم که بیدار شود.نمیدان کی بود که به نازنین دست زد و تکانش داد با گریه گفتمکه نازنین زنده است. الان حرکت کرد. هیچ کس جوابم را نداد. نازنین هم دیگر تکان نخورد. من که نوز باور نکرده بودم نازنین رفته اولین ضربه رفتنش را حس کردم. نازنینم با اینکه صدای جیغ و گریه مرا شنیده بود جوابم رانمیداد و این از او بعید بود. باز هم نمیدانم چه کسی بودکه به زور مرا از نازنینم دور کرد و به سمتی ماشینی هدایت کرد.من با زانوهای خم شده از چشیدن اولین ضربه سنگین زندگیم زار میزدم و نازنینم را میخواستم.
همه ما همین حال را داشتیم. برادرم و خواهرم. پدر و مادرم. شوهرش. خاله هایم که اولین همبازیهای او بودند.دختر نازنین به سمتم آمد. هاج و واج بود. او هم وقتی نازنین را بوسید از سردی اوجا خوردو به همان یک بوسه اکتفا کرد.به من گفت :خاله چرا گریه میکنی؟ دیدی مامانم مثل فرشته ها بود؟ بعدها هم مثل فرشته ها به ما سر میزنه. فقط ما اون رو نمیینیم.نمیدانم این فکرها مال خودش بود یا کسی برای دلداریش به اوگفته بود. هرچند بعید هم نبود اینها ساخته ذهن خودش باشد. کاش مرگ همانی بود که دختر شش ساله نازنین تصور میکرد.
وقتی رفتم خانه انگار همه تازه باور کرده بودند که نازنین رفته. خواهرم با حال نزار پس از زایمانش گوشه ای افتاده بود و اشک میریخت. مادر در حال گریه کردن و دلداری برادرم بود .پدرم با ناباوری نازنینش را میخواست. این وسط دختر کوچولوی نازنین توی بغلم نشسته بود و خواهش میکرد گریه نکنم. بعد از این به خاطر اوگریه نکردم. اشکهایم را در دلم ریختم. تا شب تحمل کردم. شب از فرصتی استفاده کردم و رفتم سراغ نازنینم. جایی که خواهرم زیر خروارها خاک آرام گرفته بودم. داد زدم و گریه کردم. اشک ریختم ومثل طفلی که مادرش را میخواهد نازنینم را خواستم. افسوس که اونیامد و هرگز هم نخواهد آمد...
دیشب به سراغ عکس ها و یادگاریهایش رفتم. اشک ریختم و حرفهایم را به او گفتم. اول تمام حرفهایم یک چرا بود. یک چرا به وسعت تمام زندگی نازنینم...

آمده بودم تا به قول حسین عزیز بنویسم... نوشته ای به سبزی بهار شیراز. ولی نمیدانم چرا اینها را نوشتم. اینها هم قسمتی از حرفهای نگفته من هستکه مدتی است مثل یک بغض بزرگ در گلویم گیرکرده بود از ترس ناراحت کردن دیگران. حالا میدانم که کسی را ناراحت نکرده ام. به جزفعلا تنها خواننده وبلاگم که اوخود زجر کشیده تر از من است و داغش تازه تر از من...
ولی شما را نوید میدهم برای پست شاد بعدیم. این یک قول مردانه است ...

۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه

معرفی من

سلام به همه
این اولین سلام من به دنیای مجازی وبلاگهاست. به دوستان مجازی ام.
اسم من هستی هست. دقیقا به خاطر همین مشکل اسم هستی اسمم را دوست ندارم.همه وقتی مرامیبینند یا حتی نمیبینند میپرسند:هستی هستی؟اینه که اسم صبا را دوست دارم.ولی خب... بالاخره اسم من هستی هست و نمیشود هم کاری کرد.
25 سال دارم و مهر لیسانسم هنوز خشک نشده. راستش دنبال کار نبودم ولی احساس میکنم باید باشم چون خانه نشینی خسته ام کرده.
اینروزها حرفهای زیادی برای گفتن دارم. حرفهایی که هرگز به زبان نمی آیند. این خانه مجازی میتواند سنگ صبوری برای ناگفته های من باشد. نمیدانم آیا میشود اینجا من بدون سانسور باشم؟ منی بدون باید ها و نباید ها؟